آرسام جونی آرسام جونی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

قصه های آرسام کوچولو

واکسن 6ماهگی جیگرم

روز ١٦خرداد باید واکسن میزدی  واسه این واکسنت خیلی استرس داشتم وقتی رفتیم بهداشت کفتن  کسی نیست ١٨ بریم  وای که چقدر ذوق کردیم چون ١٨ باید میرفتیم به یک مهمونی خاصی که ایشالا  تو پست بعدی کامل مینویسم.به بابایی گفتم شاید گریه کنی نتونیم بریم بخاطر همین ١٩ رفتیم واکسنتو  زدیم وای که چقدر گریه میکردی از دیروز تب هم کردی تازه امروز بهتر شدی اینم عکس همین الان که خوابیدی ومنم از فرصت استفاده میکنم قربون جیگرم برم پاش بوف شده ...
20 خرداد 1392

ششمین ماهگرد آرسام جونم

٦مین ماهگردت مبارک گل پسرم کی بشه یک سالگیتو جشن بگیرم آرزوها برات دارم کی بشه که راه بری حرف بزنی ببرمت شهربازی باهم بریم گردش                      کی بشه بیست و چند سالگیت رو ببینم                     ببینم مثل آقا ها داری وبلاگتو مرور میکنی کی بشه آیندتو ببینم پسر ناناز مامان دیشب داشتم فیلمهای یک ماهگیتو و نگاه میکردم فیلمهای اولین روز تولدت رو نگاه میکردم  کلی لذت بردم وای که چقدر کوچولو بودی دلم...
17 خرداد 1392

اولین دریا رفتن آرسام

چند روز پیش که هوا گرمتر شده بود بلاخره مامانی و آقای پدر تصمیم میگیرن گل پسرشونو ببرن دریا رو ببینه یعنی مامانی و بابایی دارن منو میبرن دریا منکه باورم نمیشه دریا که میگن اینه عجب!!!!!!!!! ای بابا چقدر شما عکس میگیرین من میخوام دریا رو نگاه کنم در حال تماشای پدر که در حال ماهیگیری میباشد اینم یه عکس هنری         ...
8 خرداد 1392

پدر

  همسر مهربون من همسفر زندگی من اولین روز پدر بودنت را از صمیم قلبم تبریک میگویم تبریک میگویم به توییکه نمیدانم از مهربونیت بگویم یا از صبوری یا سخاوت..... آرسام ناز من پدرت هم همسری مهربون برای مادرت است و هم پدری خوب برای تو  آرسام من همیشه پدرت را به هر رنگی که هست دوست بدار  پدر شوهر عزیزم روزت مبارک. پدرم باش و با بودنت باعث بودن من باش پدرم میدونم چه رنجها برایم کشیدی وبا چه سختی هایی نیازهای منو برطرف کردی پدرم قسم به تمام روزهای سرد و گرمی که برایم زحمت کشیدی دوستت دارم پدر عزیزم نام تو و خیال تو برایم تکیه گاه است.روزت مبارک     ...
8 خرداد 1392

ماجرای من و فرنی خوردنم

بلاخره مامانی برام یه فرنی خوشمزه درست کرد منم خیلی از فرنی خوشم اومده بود.مامانم میخواست  اول فقط یه قاشق به من بده ولی مگه من با یه قاشق اونم یه قاشق فسقلی راضی میشدم چنان  گریه ای سر دادم که حساب کار دستش اومد و یه قاشق دیگه بهم داد ولی قاشقمو پرش نکرد  خودم فهمیدم ولی بروش نیاوردم گناه داشت مامانم   واسه خوردن عجله داشتم رو دست و پامو با فرش فرنی ریختم. آخه مامانم حواست کجاست من اینهمه خرابکاری نکنم آبروم نره خوشحال از اینکه یه فرنی خوشمزه خوردم وقتی دیدم دیگه از فرنی خبری نیست(این عکس همون گریه ست که بالا توضیح دادم) وقتی مامانم حساب کار دستش اومده ...
7 خرداد 1392
1